یادآورندۀ نقشها
چندی پیش در محل کار تا دیر وقت با یکی از همکاران در مورد مسائل اقتصادی و وضعیت موجود در کشور صحبت می کردیم. در مورد رکود بازارها، وضعیت معیشت مردم، مناطق محروم و در مورد فقر و نداری آن ها ، آسیب های اجتماعی و.... مثل همیشه فقط گفتیم و گفتیم. گفتیم هزار سوال و چرای بی جواب را. بحثی که خیلی از مواقع سر کلاس دانشگاه، در محل کار، در خانه و جمع فامیل هم آن ها را مطرح میکنیم و بحث میکنیم و می نالیم و از دردها می گوییم و گله و شکایت می کنیم. و بیشتر مواقع هم افراد هر مثالی از معضل هایی که اطرافشان وجود دارد را می گویند و عادت کرده ایم فقط بدی ها را خوب بینیم! مثل همیشه پس از بحث و جدل فراوان و گفتگوهای همیشگی و در انتها به نتیجه نرسیدن و حتی ناامیدی، به سمت خانه راه افتادم. داخل مترو شدم، داخل قطار با گوشی صحبت می کردم. بعد از اتمام صحبتم پسرکی که کنارم نشسته بود توجهم را جلب کرد. بوی لباس های پر از روغن و بنزین او توجهم را جلب کرد، لباس های سیاه و چرب که نباید تن این پسر باشد. دست های سیاهی که زمختِ کار نبود. لطیف بود وکودکانه، پسرک سرش را پایین انداخته بود و تندتند انگشت هایش را یکی یکی فشار میداد. فشار میداد که شاید کمتر درد را احساس کند و یا فشار میداد که خستگی انگشتهایش بیرون رود. پسرک حدودا 12سال داشت. لباس های روغنی بر آن جثه کوچک توجه افراد زیادی را جلب کرد و مردی که از پسرک پرسید کار میکنی؟ پسرک سرش را به نشانه تایید تکان داد. مرد پرسید کجا؟ پسرک با اکراه جواب داد همیناطراف. مرد دیگر ادامه نداد، چون پسرک مایل به صحبت نبود، شاید خستگی به او اجازه نمیداد و شاید هم غرورش ، شاید هم سرخوردگی اش از نقشی که روزگار برای او دیده بود!!! جرات نکردم از اوچیزی بپرسم و آن مرد هم که اکراه پسرک را دید دیگر چیزی نپرسید. پسرک در مترو توجه افراد زیادی راجلب کرد و این را با نگاه مردم به او میشد فهمید، لباس های سیاه و روغنی پوشیده بر جثۀ کوچکش توجه ها را جلب میکرد. پسرک زودتر از ما پیاده شد و رفت. رفت و ما را در فکر فرو برد، من را و شاید خیلی های دیگر را، نمیدانم؟ با خود فکر می کردم چرا این پسرک باید این نقش را بازی کند؟ جای او مکانیکی و کار است در این سن؟ هم سن و سال های او در این سن به چه فکر میکنند،چه انجام میدهند، در مدرسه چه ذوق و شوق هایی دارند و چه خاطرات و تجربه هایی. اما این پسر و امثال این پسر به جای نقش دانش آموزی چرا مجبور به بازی در نقش دیگری شده اند؟ این فرصت در این سن و سال دیگر برایشان تکرار نمیشود که به مدرسه بروند و درس بخوانند و تجربه کنند، اما او به جای مدرسه...! اما خوشحال بودم که از پسرک چیزی نپرسیدم! حداقل برای اینکه وجدان خودم را راحت کنم می گفتم حتما این پسر صبح ها به مدرسه میرود و فقط عصرها کار میکند. حتما!!!
خوب یا بد این پسر و امثال این پسر همیشه برایم ایجاد انگیزه میکنند که کارکنم، متوقف نشوم. زمانی که خسته میشوم، زمانی که درس و کارم میخواهند تکراری شوند و از آنها خسته میشوم، روزها میخواهند تکراری شوند و روزمرگی میخواهد مرا ببلعد، در شهر چرخی میزنم و میبینم چهرۀ شهر و مردم را. امثال این پسرک انگیزههایم را زنده میکنند. تضادها، تناقضها و ناهنجاریهای اطرافم و دیدن بعضی تصاویر مردم شهر باعث می شود باانگیزه تر به کارم برگردم و جدی تر شوم.
وقتی نقشهایمان را یادمان می رود گردشی در شهر میتواند کمک مان کند و وظایف را به یادمان بیاورد.
- ۹۵/۰۷/۱۳